یادداشت های یه آسمونی
در آغاز، نمی دانم، حرفی بزن، چیزی بگو، اینجا، نگاه من... در انتها، نمی دانم،...
از کدامین حادثه ی بی هنگام،
گریستی...
که اینگونه چشمانت،
ناخواسته، غروب را آبستن است.
که رخوت این سوز و درد را،
با یاد موج موج دامنت در باد،
در دورترین فراموشی تاریخ بسپارم.
که شعله شعله ی عشق را،...
از چشمان تو،...
تا دورترین اختران، به رهایی خویشتن،
فروزان کنم.
در امتداد سکوت خاطرمان تهی ست.
در دستهای تو شاید،
خفته!...
موعود رویش نجات بخش این غریب.
از کدامین حادثه ی بی هنگام،
جز گره خوردن دستهایمان،
در گرگ و میش لحظه ی دیدار...
پایان می شویم؟...
نوشته شده در سه شنبه 88/6/24ساعت
12:58 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |